روزنوشت های نگار

دیشب گوشی رو خریدیم :)

واااای بسی خوشحالم..سفارشش دادم از دیجی کالا تا برام بیاد :)

با بابا باهمدیگه نشستیم و سفارشش دادیم..

امروز دیدم زده درحالِ ارسال..خدا کنه تا غروب بهم برسه..

خدایا..شکرت بابت همه چی..بابت هرچی که دادی و هرچی که ندادی..

.

.

.

.

کاش مثل دریا نبودی،انقدر زیبا نبودی..

تا کسی چشمت نمیزد..

کاشکی انقدر ابالفضل،خوش قد و بالا نبودی،

تا کسی چشمت نمیزد..

روزنوشت های نگار...

خانواده ای ندارم که بخواد برام از عاشورا و محرم و دین و آیین صحبت کنه..هرچی رو شناختم خودم شناختم و بَس... از بچگی عاشق صدای اذان بودم،از بچگی عاشق مرحم بودم و از وقتی سه چهار سالم بود خودم التماسِ مامانُ کرده بودم که برام تبل و زنجیر بخره..با اینکه دختر بودم و خیلی چیزی از این داستانا نمیدونستم.. عاشق صدای اذان بودم و صداشو زیاد میکردم تا تو خونه بپیچه..هیچکی هم بهم این چیزارو نمیگفت هیچوقت.. هنوزم عاشقم..عاشق محرم و وجود حسین..و خیلی زیاد وجود ابالفضل العباس..اسمش که میاد اشکام پر میشه تو چشمام..دوسش دارم خب..کم وصفشو نشنیدم..خودمم خیلی باهاش راحتم و خیلی ح روزنوشت های نگار...ادامه مطلب

من از اینکه سرکار میرم،اونم از سن 17 سالگی،اونم معلم زبان بودن،اونم درس دادن زبان،اونم وقتی که جدی جدی چهار تا کلاس که هرکدوم پونزده شونزده تا شاگرد دارن خیلی خوشحالم.. اما این مساله برای بابا چندان حائز اهمیت نیست..انگار که چون من توی اون اموزشگاه درس خوندم،اونا وظیفه شون بوده بهم شغل بدن و یه منبع درامد(هرچند کم و ناچیز..) این که من به عنوان یه معلم زبان باشم،برای بابا خیلی مهم و بزرگ نیست..انگار که کار خاصی نکردم...انگار که باید حتما مثل بقیه که حتی لیسانس و فوق لیسانس گرفتن در به در و با بدبختی دنبال کار میگشتم و کار بهم نمیدادن و اونوقت با هزار جور در روزنوشت های نگار...ادامه مطلب

خیلی دلم تنگ شده بود برای وبلاگ نویسی..

یه سالی میشد که دیگه چیزی پست نکرده بودم..

اوایل اینستا رو دوست داشتم و برام خیلی زیاد جالب بود..اما الانا دیگه نه..خیلی برام جالب نیست و به نظرم خیلی وقت گیره..!!

دوباره برگشتم به حال و هوای وبلاگ نویسیم..به نوشتن های بی پرده م و ارامش بعد از نوشتن...

از این به بعد دوباره وبلاگمو مینویسم...

روزنوشت های نگار...

دیشب اومد پی ویم..

تا ساعت سه باهم حرف زدیم...

یه  عالمه حرف زدیم..

....

کاری که میخواستم خودمو بکنمو انجام دادی دیوونه..دقیقا ظهر داشتم تا شب فکر میکردم چی میشد اگه میرفتم به یه بهونه ای توی پی ویش و یه چیزی بهش میگفتم تا دوتایی باهم حرف بزنیم..

حالتامو زود متوجه میشه..حتی از پشت این صفحه های گوشی هم دیروز فهمید و گفت:چقد پر انرژی هستی اول صبحی..

:)

...

خدایا...

منو دوستم داره؟؟؟

من چی؟؟به نظرت منم دوسش دارم؟؟؟ :(

روزنوشت های نگار...

چه دردی میکشه عاشق،فقط پاییز میدونه..

خراسون از چه میناله،فقط چنگیز میدونه...

عذاب هرزه رویی رو،گلِ جالیز میدونه...

موذن زاده داره رو مزارت نوحه میخونه...

روزنوشت های نگار...

جوابمو توی گروه داد و نوشت اجیییییییییییییییییییی....

...............

چندشم میشه از این کلمه!!

اخه چرا اینو بهم گفت؟؟

اره راست میگه..نباید بهش فکر کنم!زیاد جوابشو دادم..از این به بعد میدونم چیکار کنم

 

روزنوشت های نگار...

یا امام حسین..

خودت دستمو بگیر اقا

روزنوشت های نگار...